اکـبر کـاراته پُـکیـد
اکبر کاراته پاشو کرد توی یه کفش که هر گروهی که مسابقه رو باخت، کولی بده. همه گفتند نه. گفت: چرا، باید کولی بده. گفتند: باشه. بازی شروع شد و همهمه ای به پا شد، اما از بخت بد اکبر کاراته گروهش مسابقه رو باختند. حالا باید کولی می دادند و بچه ها رو تا دم سنگر فرمان دهی می بردند و می اومدند. هر کس سوار گردن کسی شد تا رسید به اکبر کاراته. آقای رادی شد قسمت او. آقای رادی صد و بیست کیلو بود. اکبر گفت: آقا، من می ترکم! و خواست فرار کنه. رادی یقه اش را گرفت و گفت: خودت خواستی. و سوارش شد. اکبر هر چه زور زد نتوانست بلند شود. بچه ها کمکش کردند. صورتش سرخ شده بود و داشت منفجر می شد. خودشو به زور جلو برد و رفت طرف کانال آب. رادی جیغ زد و خواست چیزی بگوید که اکبر رفت و با سر افتاد توی باتلاقای کنار آب. اکبر افتاد و رادی هم افتاد روش. اکبر داشت خفه می شد که احمدی داد زد: آهای، اکبر پُکید، خفه شد، کمکش کنید! و بعد دویدند و رادی رو از روی اکبر بلند کردند، اما اکبر هنوز هم دراز به دراز افتاده بود توی باتلاقا.
با تقدیر و تشکر از مرکز فرهنگی مطاف عشق وابسته به موسسه روایت سیره شهدا
با تقدیر و تشکر از گروه فرهنگ پایداری موسسه نرم افزاری روایت