جنگ که شروع شد در حمیدیه بودم . با علی هاشمی – عبد عبیات – محمود احمدی – بهرام فروزانفر – علی نظر آقایی- احمد محبی – چاسب طرفی – رحیم ممبینی – حمید بیت سعید و بسیاری از بروبچههایی که بعضی شهید شده اند و برخی هنوز هستند.
از آنجا که سوسنگرد هم نزدیک حمیدیه بود همیشه به آنجا تردد داشتیم . بویژه وقتی که حملهای صورت می گرفت یا وضع از حالت عادی خارج می شد.
سوسنگرد دوبار به محاصره عراقی ها درآمد . اما بار دوم خیلی سخت تر بود . یادم می آید به اتفاق حاج رحیم ممبینی از دهانهای که تنها راه باقیمانده بود به سمت شهر رفتیم. در حالی که از حدود « ابو حمیظه » آتش همه جاده را فرا گرفته بود و صدای شلیک توپ و خمپاره یک دم آرامی نداشت.
سوار یک جیب لندور بودیم . وسط مسیر و در دهانه ورودی سوسنگرد که رسیدیم حاج رحیم یک لحظه شک کرد . سرعتش را کم کرد که ماشین را به پهلوی راست جاده بکشاند تا بلکه در پناه بلندی جاده خودمان را پنهان کنیم اما پشت سرمان را زوزهای که از بالا رد شد با هاله ای از دود سیاه و صدای مهیب ترکیدن توپ فرا گرفت . هنوز در شوک صدای پشت ماشین بودیم که جلویمان هم شد سیاه سیاه و به یکباره ماشین از جا کنده شد . یک لحظه چپ را نگاه می کردیم و یک لحظه راست و کمی عقب را و یک چشم مان به جلو بود . گیج شده بودیم . جلو آتش بود و عقب هم بد تر ازآن .
حالا هرچه به دهانه سوسنگرد نزدیکتر می شدیم گلوله ها هم صدایشان نزدیکتر می شد . بویژه حرکت تند فشنگهای رسام که با صدای «ویز ویز» از بغلمان عبور می کردند . و ما خوش شانس که از کمندشان در امان بودیم .
حاج رحیم پایش را روی گاز گذاشت . هر چه باداباد ! گاهی وقت ها آدم باید این چنین شک را ازخود دور کند . وقتی قرار است همه جا آتش باشد ، پس بهتر است با صلابت با آن رو برو شد .
در میان زوزه های ترکش و تیر زوزه ماشین کوچک ما هم صدایی بود که از دهانه شهر عبور کرد و به شهر وارد شد . داخل شهر خلوت خلوت بود . حالا بر خلاف دهانه شهر صداها اینجا پراکنده بودند . هیبت و غرش شلیک و باز شدن توپ ها در میان آسفالت کوچه ها و یا روی ساختمان ها اینجا بیشتر به گوش می رسید .چون سکوت و خلوت معابر آن را بیشتر عیان می ساخت .
توی شهر فقط آدم هایی مانده بودند که پذیرفته بودند که یا شهر را نجات دهند و یا خود را به دست تقدیربدهند . اما در میان خلوت و آرامش شهر الفتی بود که آن را می توانستی در آدم های باقیمانده آنجا که اکثراً جوان بودند بخوبی ببینی . ترک - لر – عرب و فارس . ساده و صمیمی . همه یک وجه مشترک داشتند وآنهم این بود که همه در محاصره بودند . در سوسنگرد در 25/ آبان/ 1359 .
با تشکر از یادگار دفاع مقدس جناب آقای غلامرضا فروغی نیا