شهید عبد عبیات حقیقتاً لایق شهادت بود

Category: خاطرات
Published on 06 September 2019
Written by Super User Hits: 1305

با سلام و احترام 

فراز خواندنی زیر واقعیت فراموش نشدنی از لحظه های قبل از شهادت عبد عبیات است ، راوی ندارد بلکه خودم عباس سعیدی حاضر و ناظر و راوی آن هستم، لطفاً با تمعن و اطمینان بخوانید و در صورت امکان نشر دهید.. شهید عبد عبیات حقیقتاً لایق شهادت بود از اینرو در همان لحظه های اول جنگ گلچین شد. خدا رحمتش کند درست قبل از اعزام به جبهه، موی سرش را از ته زده و احتمالاً غسل شهادت کرده بود که پشت تیربار کالیبر ۵۰ قرار گرفت. بنده و چند نفر پیش او بودیم. یک ذره ترس و واهمه نداشت. تجهیزات جنگی ما در سپاه حمیدیه در حد صفر بود. در شرایطی که شوخی شاید محلی نداشت،  یکی از دوستان از من و بقیه پرسید می دانید چرا عبد موی سرش را اینجوری از ته تراشیده است? گفتم نمی دانم اما سوال کننده (که خضیر الهایی سحر بود،) گفت ولی من می دانم. عجب! پس خودت جواب را بگو! 

گفت او اینقدر به شهادت نزدیک شده که نمی خواهد گلوله از کنار سرش رد شود و فقط مو هایش را بنوازد .. در واقع او با سر و تمام عیار به استقبال شهادت رفته بود و اینگونه بود که حتی بدن هم از خود به جا نگذاشت... روحش شاد و راهش پر رهرو  و مستدام باد!!

عباس سعیدی- ۲۶ فروردین ۹۸- تهران

 

خاطره ای از حاج احمد بلیوند

Category: خاطرات
Published on 06 September 2019
Written by Super User Hits: 1207

بسمه تعالی

تاریخ 1359/6/15 بود که سپاه حمیدیه در پاسگاه مرزی سوبله غرب بستان مستقربودیم و نیروهای دشمن بعثی عراق نزدیک پاسگاه با لشکری بسیار با توپ وتانک روبروی پاسگاه سوبله مستقربودند.

شهید علی هاشمی به من (حاج احمد بلیوند) و شهید والا مقام عبد عبیات ماموریت داد که شما دو نفر دو کیلومتر دورتر از پاسگاه به طرف بستان بروید و شب که ماشینها که چراغ روشن از طرف بستان به طرف پاسگاه می آیند جلویشان را بگیرید و به راننده ها بگویید با نور پایین یا چراغ خاموش حرکت کنند . ما به محلی که شهید علی هاشمی گفته بود رسیدیم حدود یک ساعت من و شهید والامقام عبد عبیات جلوی ماشینها را میگرفتیم تا چراغ خاموش حرکت کنند.

عبد بعد از یک ساعت به من گفت برو پشت جاده کمی استراحت کن من عبد را تنها گذاشتم و کمی آن ور تر رفتم و خوابیدم و بعد از نیم ساعت صدای فریاد عبد را شنیدم که با کسی درگیر شده بود و همچنان مرا هم صدا میزد  من از خواب ناگهان پریدم و به طرف عبد عبیات دویدم .دیدم که یکی از برادران ارتشی با او گلاویز شده است و یک طرف اسلحه ی عبد را گرفته و طرف دیگر اسلحه در دست عبد بود از آنها سوال کردم چه خبر است چرا باهم درگیر شده اید عبد گفت : او میگفت من چراغ را خاموش نمیکنم و من با هردوی آنها صحبت کردم و انها را آشتی دادم و مسئله را حل کردم ولی برادر ارتشی اسلحه ی عبد عبیات را رها نمیکرد به او گفتم چرا اسلحه را از دست ایشان رها نمیکنی و او میگفت میترسم که با اسلحه مرا بزند خلاصه کاری کردم که اسلحه را از دستشان بگیرم و با خوبی از هم جدا شدند و این خاطره ای بود از نگهبانی من و شهید عبد عبیات بین بستان و پاسگاه سوبله . و بعد از چند روز دیگر عراقیها حمله کردند و برادر عبد عبیات در همان نزدیکی شهید شد و برادر عبدالرضا بنی طرفی دستش قطع شد و عراقیها آن منطقه را تصرف کردند و برادر شهید عبد عبیات به دست عراقیها افتاد و آنها در همان نزدیکی در هور و نیزارها کمین کرده بودند و چند بار که بچه ها میخواستند جنازه ی مطهر شهید عبد را بیاورند ولی با تیربار عراقیها روبرو میشدند و کسی که نزدیک میشد او را به رگبار میگرفتند.

                                                                                                                                                                                                                                         خاطره ای از حاج احمد بلیوند

 

هر تانکی که بزنی دو تا موشک جایزه می‌گیری

Category: خاطرات
Published on 08 December 2014
Written by Super User Hits: 4016

 

شهید «بهرام فروزان‌فر» از پاسداران سپاه حمیدیه و از نیروهای سردار شهید «علی هاشمی» بود که همه او را به عنوان شکارچی تانک‌ها می‌شناختند؛ او در سوم خرداد 1360 طی مأموریتی در «دارخوین» جاده آبادان ـ اهواز به شهادت رسید.

سیدصباح موسوی از همرزمان این شهید است که روایت شجاعت و ایثار دوستانش را رسالت خود می‌داند، خاطره‌ای از شهید فروزان‌فر را بیان می‌کند.

***
اوایل جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و در زمان فرماندهی بنی‌صدر، سپاه با مشکل تأمین تسلیحات و مهمات مواجه بود و به راحتی این تسلیحات در اختیار نیروهای سپاه قرار نمی‌گرفت. در سال 60 با تیپ 3 لشکر قزوین در منطقه کرخه نور حضور داشتیم، فرمانده تیپ 3 به بهرام گفت: «ما در تحریم هستیم؛ تسلیحات هم به اندازه کافی نداریم این موشک‌هایی که در اختیارت قرار می‌دهیم را هدر ندهید» این فرمانده تذکر داد و عقب رفت.

از منطقه دور نشده بود که صدای موشک را شنید؛ به عقب بازگشت تا دوباره به بهرام تذکر بدهد اما با آتش انفجار تانکی مواجه شد؛ بهرام، تانکی را نشانه گرفته بود که از پشت خاکریز فقط بی‌سیم آن پیدا بود.

شهید بهرام فروزان‌فر در منطقه کرخه نور

او با یک موشک آن تانک را منفجر کرد؛ فرمانده وقتی با این صحنه مواجه شد، آمد و بهرام را بوسید و در ادامه گفت: «هر تانکی که بزنی دو تا موشک جایزه می‌گیری» بهرام با موشک‌های ارتش که در منطقه بود، یا تانک زد یا خودرو ؛ طوری که دیگر موشکی نمانده بود.

به یاد دارم حتی یک بار 6 تا گلوله موشک شلیک کرد و 5 تانک عراقی منفجر شد؛ آن یک گلوله هم خراب بود که به تانک نخورد.

جنگ مدیون افرادی مانند شهید فروزان‌فر است؛ این خاطره، بخش کوچکی از آن همه فداکاری و رشادت این رزمنده بود.

 

اولین سیلی که در دوران دفاع مقدس به یک خائن و مزدور زده شد

Category: خاطرات
Published on 14 December 2014
Written by Super User Hits: 4398

بسم رب الشهداء و الصدیقین

اولین سیلی که در دوران دفاع مقدس به یک خائن و مزدور زده شد توسط پاسدار جاوید الاثر شهید عبد عبیات در سوبله (از توابع بستان) بود.

در حالی که رزمندگان مؤمن و غیور سپاه حمیدیه، سوسنگرد، نیروهای ژاندارمری و مردمی مشغول دفاع از پاسگاه مرزی سوبله (از توابع بستان) بودند. هلیکوپتر عراقی آمده بود مواضع نیروهای خودی را بمباران کند شهید عبد عبیات و دیگرعزیزان رزمنده با دیدن هلیکوپتر دشمن خواستند به طرف آن تیراندازی کنند که یک خائن و مزدور نگذاشت بچه ها تیراندازی کنند و به آنها گفت: که بچه ها هلیکوپتر خودی است تیراندازی نکنید. متأسفانه هلیکوپتر دشمن مواضع بچه ها را بمباران کرد. شهید بزرگوار عبد عبیات موقعی که قصد و نیت شوم و پلید این فرد خائن را متوجه شد بدون معطلی سیلی محکمی تقدیم صورت منحوس وی کرد. با پیشروی نیروهای صدامی این خائن پس از ساعتی عراقی ها او را به اسم صدا کردند و به طرف آنها گریخت و ملحق شد. بنی صدر و امثال آن، خیانتی بزرگ و نابخشودنی به ایران اسلامی و شهدای معظم ملت ایران کردند.

چرا که در آنسوی دیگر در حالی که مردم با ایمان خرمشهر مشغول دفاع از شهر در مقابل دو لشکر عراق بودند، بنی صدر به وعده دادن اکتفا می کند. و وقتی نیروهای سپاه از او می خواهند که برای پشتیبانی آنها فانتوم بفرستد می گوید: مگر فانتوم نقل و نبات است که برایتان بفرستم. یکی از رزمندگان فریاد زد بیایید کمک، سیب ها رو خالی کنید. از لبنان فرستادند. نمی دانستیم خنده کنیم یا گریه! حتی لبنانی ها هم برای ما کمک فرستاده بودند، ولی از توپخانه خودمان که بنی صدر گفته بود دارد می آید، خبری نبود. گروه توپخانه اعزامی از اصفهان، که بنی صدر خائن روزهای اول جنگ وعده آمدن آن را داده بود پس از 36 روز (یعنی یک روز پس از سقوط خرمشهر) وارد منطقه شد. پس از عزل بنی صدر، ظرف کمتر از یک سال، در چهار عملیات بزرگ ثامن الائمه 8، طریق القدس، فتح المبین و بیت المقدس، 57 درصد از سرزمین هایی که در طول جنگ به  اشغال دشمن بعثی درآمده بود، آزاد شد.

 

 

 

وقتی سوسنگرد محاصره بود

Category: خاطرات
Published on 26 November 2014
Written by Super User Hits: 4591

جنگ که شروع شد در حمیدیه بودم . با علی هاشمی عبد عبیات محمود احمدی بهرام فروزانفر علی نظر آقایی- احمد محبی چاسب طرفی رحیم ممبینی حمید بیت سعید و بسیاری از بروبچه‌هایی که بعضی شهید شده اند و برخی هنوز هستند.

از آنجا که سوسنگرد هم نزدیک حمیدیه بود همیشه به آنجا تردد داشتیم . بویژه وقتی که حمله‌ای صورت می گرفت یا وضع از حالت عادی خارج می شد.

سوسنگرد دوبار به محاصره عراقی ها درآمد . اما بار دوم خیلی سخت تر بود . یادم می آید به اتفاق حاج رحیم ممبینی از دهانه‌ای که تنها راه باقیمانده بود به سمت شهر رفتیم. در حالی که از حدود « ابو حمیظه » آتش همه جاده را فرا  گرفته بود و صدای  شلیک توپ و خمپاره یک دم آرامی نداشت.

سوار یک جیب لندور بودیم . وسط مسیر و در دهانه ورودی سوسنگرد که رسیدیم حاج رحیم یک لحظه شک کرد . سرعتش را کم کرد که ماشین را به پهلوی راست جاده بکشاند تا بلکه در پناه بلندی جاده خودمان را پنهان کنیم اما پشت سرمان را زوزه‌ای که از بالا رد شد با هاله ای از دود سیاه و صدای مهیب ترکیدن توپ فرا گرفت . هنوز در شوک صدای پشت ماشین بودیم که جلویمان هم شد سیاه سیاه و به یکباره ماشین از جا کنده شد . یک لحظه چپ را نگاه می کردیم و یک لحظه راست و کمی عقب را و یک چشم مان  به جلو بود .  گیج شده بودیم .  جلو آتش بود و عقب هم  بد تر ازآن .

حالا هرچه به دهانه سوسنگرد نزدیکتر می شدیم گلوله ها هم صدایشان نزدیکتر می شد . بویژه حرکت تند فشنگ‌های رسام که با صدای «ویز ویز» از بغلمان عبور می کردند . و ما خوش شانس که از کمندشان در امان بودیم .

حاج رحیم پایش را روی گاز گذاشت . هر چه باداباد ! گاهی وقت ها آدم باید این چنین شک را ازخود دور کند . وقتی قرار است همه جا آتش باشد ، پس بهتر است با صلابت با آن رو برو شد .

در میان زوزه های ترکش و تیر زوزه ماشین کوچک ما هم صدایی بود که از دهانه شهر عبور کرد و به شهر وارد شد . داخل شهر خلوت  خلوت بود . حالا بر خلاف دهانه شهر صداها اینجا پراکنده بودند . هیبت و غرش شلیک و باز شدن توپ ها در میان آسفالت کوچه ها و یا روی ساختمان ها اینجا بیشتر به گوش می رسید .چون سکوت و خلوت معابر آن را  بیشتر عیان می ساخت .

توی شهر فقط آدم هایی مانده بودند که پذیرفته بودند که یا شهر را نجات دهند و یا خود را به دست تقدیربدهند . اما در میان خلوت و آرامش شهر الفتی بود که آن را می توانستی در آدم های باقیمانده آنجا که اکثراً جوان بودند بخوبی ببینی . ترک  - لر عرب و فارس . ساده و صمیمی . همه یک وجه مشترک داشتند وآنهم این بود که همه در محاصره بودند . در سوسنگرد در 25/ آبان/ 1359 .

 

با تشکر از یادگار دفاع مقدس جناب آقای غلامرضا فروغی نیا

 

ورود به سایت

امروز50
دیروز85
این هفته135
این ماه964
کل بازدیدکنندگان679665
Tuesday, 07 May 2024 11:19
Powered by CoalaWeb