اولین جانباز سرافراز دفاع مقدس حاج عبدالرضا بنی طرف

Category: چانبازان
Published on 08 December 2014
Written by Super User Hits: 6203

 

 

        مصاحبه با اولین جانباز سرافراز دفاع مقدس

          و سپاه حمیدیه حاج عبدالرضا بنی طرف

------------------------

 

زندگینامه :

اینجانب عبدالرضا بنی طرف فرزند حسن در سال 1335 در شهر حمیدیه به دنیا آمدم . خانواده‌ای پر جمعیت داشتیم و به همراه خانواده دو عمویم در یک خانه ساکن بودیم ؛ من هم چهارمین فرزند خانواده بودم و 5 خواهر و 3 برادر دارم و البته یکی از برادرانم به نام محمد در آن زمان شهید شد .

دوران کودکی را در همان خانه سپری کردم و زمانی که به سن هفت سالگی رسیدم وارد دبستان شدم سال 43 در دبستان خرمدشت حمیدیه تحصیلات دوره ابتدایی را آغاز و تا شش سال بعد از آن به اتمام رساندم . شاگرد زرنگی بودم و آن دوره را  با موفقیت به پایان بردم .

در آغاز دوره متوسطه و در سال 49 برای 3 سال وارد دبیرستان پارس شدم ؛ چون در آن زمان در حمیدیه تعداد دانش آموزان برای تشکیل کلاس کافی نبود مجبور برای ادامه تحصیل سه سال آخر متوسطه به اهواز بروم .

این مدت را در منزل عمه‌ام در محل نزدیک دبیرستانم زندگی کردم . به دلیل اینکه خانواه عائله مندی بودیم و حقوق پدرم کفاف نمی داد مجبور بودم که علاوه بر تحصیل برای تامین هزینه های شخصی و درسی‌ام کار هم کنم . سال تحصیلی 57-56 بود که تحصیلم را در دبیرستان شاهپور سابق و شهید مصطفی خمینی فعلی واقع در خیابان سی متری اهواز تمام و دیپلم طبیعی نظام قدیم را دریافت کردم .

تا شروع انقلاب اسلامی به کارگری جهت تامین مخارجم مشغول بودم . سال 61 بود که ازدواج کردم و بحمدالله در حال حاضر صاحب 5 فرزند دختر و 2 پسر هستم . در تاریخ 58/8/20 هم که کمیته انقلاب منحل شد به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی حمیدیه در آمدم .

 

مصاحبه :

 

·        به فرماندهی سردار شهید علی هاشمی عازم مناطق مرزی بستان شدیم :

در سال 59 قبل از شروع جنگ تحمیلی و در تاریخ 29/6 به دستور فرماندهی سپاه حمیدیه ، حاج علی هاشمی ، با نیروی بسیار کمی که در اختیار داشتیم عازم منطقه مرزی بستان (پاسگاه‌های مرزی دشت آزادگان) شدیم ؛ که با شروع جنگ و هجوم همه جانبه سپاه دشمن و عقب نشینی نیروهای خودی به منطقه عقبة جنگ ، عقب نشینی کردیم .

 

·        دشمن در حال پیش روی به سمت بستان بود !

در تاریخ 1/7/59 و در آغاز جنگ تحمیلی در سوبله مجروح شدم ، در آن روز ساعت حدود 1 بعدازظهر در شهر بستان بودم که شهید علی هاشمی به من گفت :

- عراق به پیش روی خود ادامه داده و به سوی بستان در حال پیش روی است .

من هم به اتفاق دیگر برادران به سوی منطقه مرزی حرکت کردیم . چون فاقد امکانات مخابراتی و تسلیحاتی بودیم ، تصمیم گرفتیم یک گروه از برادران با پای پیاده به سمت مرز حرکت کنند . در آن روز برادران جاویدالاثر چاسب طرفی فرمانده عملیات سپاه حمیدیه ، عبد عبیات و عبدالامیر عبیات هم از بچه‌های سپاه همراه من بودند ؛ که بعد از طی مسافتی متوجه عقب نشینی نیروهای تیپ 3 دشت آزادگان شدیم . در آن زمان آنها در منطقه مرزی مستقر بودند . به قصد کسب اطلاعات لازم از افراد توپخانه تیپ که از قبل با آنان آشنایی نسبی داشتم ، وضعیت جبهه جنگ را از او جویا شدم و آنان هم در جواب گفتند :

- نیروهای عراقی با در اختیار داشتن چند لشکر و تیپ در حال پیش روی به سوی شهر بستان هستند .

 

·        در انفجار شدید کامیون مهمات مجروح شدم .

یکی از نیروهای ما در ارتش یک دستگاه کامیون پر از موشک را رها کرده بود . در همین موقع ماشین بچه‌های ما رسید که شهید محمود اسکندری راننده آن بود . ما هم به همراه چاسب طرفی ، عبد عبیات و عبدالامیر عبیات برای آوردن آن کامیون که توسط بچه‌های ارتش در منطقه تیررس دشمن رها شده بود ، رفتیم ، به محض رسیدن به کامیون ناگهان با صدای انفجاری شدید متوجه شدم که از ماشین پرت شدم ، دست راستم قطع و بقیه اعضای بدنم مجروح شده بودند ...

با طی مسافتی کوتاه و با پای پیاده به سمت بستان حرکت کردم . بعد از مدتی دو نفر از نیروهای خودی با یک دستگاه ماشین جیپ استیشن به طور اتفاقی به من رسیدند و مرا به بستان بردند ، از آنجا هم با آمبولانس به اهواز منتقل و در بیمارستان سینا در اهواز تحت مداوا قرار گرفتم و چهار تن از برادارن پاسدار دیگر همگی به شهادت رسیدند و این بنده حقیر که شایسته شهادت نبودم ، متأسفانه زنده ماندم و از این سعادت بی نصیب ماندم ...

 

·        بعد از مداوا به سپاه حمیدیه برگشتم .

ساعت حدوداً 10 شب در تاریخ 1/7/59 در بیمارستان سینا تحت عمل جراحی قرار گرفتم که در آن دست راستم قطع شد و بقیه اعضای بدنم مداوا شدند . بعد از انفجار انبار مهمات لشکر 92 به تهران و بیمارستان امام خمینی (ره) منتقل شدم . در تاریخ 21/7/59 به حمیدیه برگشتم و در کنار برادران در سپاه حمیدیه به فعالیت خود ادامه دادم .

 

·        دوری از جبهه‌های جنگ در زمان معالجه خیلی سخت بود .

دوری از جبهه‌های جنگ در زمان معالجه واقعاً سخت بود ؛ با اینکه من زیاد از دوستان جبهه‌ای دور نبودم و تنها به مدت 70 روز و در سال 60 جهت معالجه دست چپم به کشور آلمان رفتم ، که این مدت خیلی برایم سخت بود .

 

·        تیپ‌ها و تشکیلاتی که حضور داشتم :

ابتدا در تیپ 85 موسی بن جعفر فعالیت داشتم ؛ بعد از آن هم وارد تیپ 20 خیبر شدم ، قرارگاه سری نصرت هم که تشکیل شد در آنجا همراه برادران به خدمتم در جنگ ادامه دادم .

 

·        رفتن به جبهه‌ها را وظیفه شرعی و تکلیف دینی‌ام می‌دانستم .

رفتن به جبهه را وظیفه شرعی ، تکلیف دینی و ملی می‌دانستم و در لبیک به فرمان امام و اطاعت از دستور فرمانده بزرگ جنگ ، سردار علی هاشمی ، راهی جبهه شدم .

 

·        ای کاش خداوند مرا شایسته شهادت می دانست ...

در مورد دستی که اول مهرماه 59 در حادثه سوبله از دست دادم ، باید بگویم ؛ ای کاش خداوند مرا شایسته شهادت می‌دانست و همانند دیگر دوستان شهیدم به فیض شهادت نائل می‌آمدم و از این موهبت بزرگ الهی سودی می‌بردم . اما تقدیر اینطور خواست که من جانباز شدم و مانند بقیه رزمندگان شاید قطره‌ای از این دریای خروشان ایثار و فداکاری بهره برده باشم !

 

·        کار من در مقابل دریای خروشان خون شهداء خیلی کم است

طبیعی است ما بر حسب وظیفه دینی و ملی به جبهه رفتیم و اگر خدا قبول کند یک عضوی که در راه اعتلای دین اسلام به ساحت مقدس انبیاء و ائمه اطهار (علیهم السلام) تقدیم کرده باشیم ؛ این یک ذره در مقابل دریای خروشان خون‌های شهداء و ایثارگران دیگر است . هرگاه دین ما و یا انقلاب ما دچار خطرات از هر جایی شود ، ما بار دیگر همچون اوایل جنگ در صحنه مبارزات خواهیم بود .

 

·        راه شهداء را تا ابد ادامه خواهیم داد ...

راه شهادت هیچ وقت و هیچ موقع تمامی نخواهد داشت ... انشاالله راه شهدا ، را همیشه ادامه خواهیم داد چون هر چه داریم از خون پاک و مطهر این شهدای گرانقدر است .

 


مصاحبه گر : خانم سیاحی  -   تیرماه 1392

 

 

 

جانباز سرافراز اسلام سعید ثعلبی

Category: چانبازان
Published on 26 November 2014
Written by Super User Hits: 3731

جانباز سرافراز اسلام سعید ثعلبی

 

چهره آشنای دفاع مقدس جانباز ۷۰ درصد شیمیایی است

او نفس می کشد. دستگاه با هر نفس مرطوب او صدایی دارد که دل را فرو می ریزد. تاپ تاپی غریب که صدای دلهره دارد، و پرده های گل دار بر روی پنجره، اتاق ساده و کوچک او را شبیه اتاق سرد بیمارستانی می کند. با صدای دستگاه هایی که تلاش می کنند بیماری را زنده نگه دارند.

به گزارش وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران- سعید ثعلبی همان رزمنده شجاعی است که این روزها به دلیل ضایعه شیمیایی و خس خس گلویش، به ناچار از کپسول اکسیژن استفاده می کند. او صاحب همان عکس معروف دفاع مقدس است. رزمنده ای که ایستاده و تفنگ به دست گرفته و پیشانی بند «یا مهدی ادرکنی(عج)» بر پیشانی اش بسته است.

 

سال 59 در بستان زندگی می کردیم که بعد از شروع جنگ، عراق آنجا را محاصره کرد. به حمیدیه رفتیم. تصمیم گرفتم به جبهه بروم اما به دلیل سن کمم، در بسیج ثبت نامم نکردند. آنقدر سماجت کردم که در بسیج حمیدیه قبولم کردند. در کرخه نور، مسئول ادوات بودم و با اینکه 16 سال داشتم، بعد از مدتی مسئول گردان 40 نفره شدم.

 

 

کرخه نور در شمال جفیر قرار دارد. سال 61 نزدیک های عملیات بیت المقدس بود که برای شروع، باید آنجا را پاک سازی می کردیم.

عراقی ها، کرخه نور را مین گذاری کرده بودند. بچه ها همه داوطلب بودند که از معبر مین رد بشوند و راه را باز کنند. آخرش قرعه کشی کردیم. دو بار قرعه زدیم و هر بار اسم بچه های خوزستانی درآمد. صدای اعتراض شمالی ها بالا رفت. می گفتند: ما مهمانیم، شما در خانه خودتان هستید، بگذارید ما برویم. ما چاره ای نداشتیم، گذاشتیم دوباره قرعه بیندازند، گفتیم مهمانند، باید احترام بگذاریم. بالاخره آنها رفتند. ساعت یک بعد از ظهر بود که آزادسازی کرخه نور را شروع کردیم.

آن روز 50 نفر از بچه ها از روی مین ها رد شدند. مین ها ضدنفر بودند و می کشتند؛ برگشتی در کار نبود. مسیر 40 متری را بچه ها یکی یکی رفتند و باز کردند.

من حساب می کنم که در هر متر، حداقل یکی شان به شهادت رسید. اولی در قدم اول، دومی بعد از او، سومی... و هر کدام که پیش می رفت، پا جای پای کسی می گذاشت که لحظه ای پیش از او، جلوی چشمش در غبار انفجار مین ضدنفر گم شده بود.

فکرش را بکن! صف کشیده بودند و پشت سر هم می رفتند. یکی یکی. یکی می رفت و وقتی صدای انفجار بلند می شد  او که رفته بود در غباری که از زمین به آسمان می رفت گم می شد، بعدی پشت سر او می دوید که به نوبتش برسد که در غبار انفجار بپیچد و به آسمان برود.

نه، چاره نبود، بچه ها می رفتند و راه را باز می کردند. معبر مین از خاکریز مقدم خودمان بود به خاکریز دشمن. بچه ها همه خوشحال بودند. عزم داشتند. الله اکبر و یاحسین (ع) می گفتند و می رفتند و از روی مین رد می شدند و راه را باز می کردند.

جانباز سعید ثعلبیاین عکس را یک عکاس در هورالعظیم انداخت

سال 61 در عملیات والفجر یک در هور العظیم بودیم که عکاسی آمد و عکسم را گرفت و رفت. آن موقع مسئول دسته بودم.

 دیگر او را ندیدم، ولی عکس را داشتم. از کنگره ها و جشنواره های زیادی سراغ این عکس را می گرفتند و دنبالش می گشتند، من هم به آنها می دادم.بعضی ها به اشتباه تصور می کنند که این صاحب این عکس در جبهه به شهادت رسیده است اما این گونه نیست. من زنده ام و حالا با مشکلات شیمیایی ام دست و پنجه نرم می کنم.

در عملیات خیبر شیمیایی شدم

قبل از مجروحیت شیمیایی ام، در عملیات بیت المقدس برای آزادی خرمشهر، یک بار از ناحیه دست چپ زخمی شدم  و یک بار دیگر دچار موج انفجار شده بودم، با این همه دوباره به جبهه برگشتم. سال 62 در عملیات خیبر شیمیایی شدم.

آن روز چند نفر زخمی شدند. من با قایق، زخمی ها را از شط از جاده بصره به سمت ساحل خودمان می بردم که شط را بمباران شیمیایی کردند. ما هم خبر نداشتیم که اصلا شیمیایی چی هست. ساعت 10 و نیم صبح بود. روی آب بودیم و آن جا هوای شیمیایی را تنفس کردیم. بمب شیمیایی را توی آب انداختند. نیزارها همه سوختند. دودش سفید و غلیظ بود و در هوا می چرخید.

وقتی به ساحل رسیدیم، یکی از بچه ها آتش گرفته و روی زمین افتاده بود. رفتم و با پتو خاموشش کردم. خودم هم بدنم می سوخت. ما را به بیمارستان بردند. بین مجروح هایی که با قایق به ساحل رساندم، اسرای عراقی هم بودند. آن موقع استادیوم ورزشی اهواز تبدیل به نقاهت گاه مجروحین شیمیایی شده بود. ما را به آنجا بردند و شست و شو دادند و بعد هم به بیمارستان نجمیه تهران منتقلمان کردند. دوران بستری ام سه ماه طول کشید. بدنم تاول زده بود، احساس خفگی داشتم، خون استفراغ می کردم. هنوز هم همینطور.

بله، سال 65 در شلمچه دچار مجروحیت شیمیایی عامل گاز اعصاب شدم. عراقی ها بعد از این که فاو  را گرفتند، می خواستند شلمچه را هم بگیرند که ما آنجا بودیم. برای همین هواپیماها آمدند و ده تا ده تا بمب های گاز اعصاب ریختند. ما توی سنگرمان بودیم، رفتیم ماسک زدیم ولی دیگر فایده نداشت. سه نفر بودیم. تشنج کردیم. یکی از بچه ها، بچه تبریز بود، 12 ـ 13 ساله. سرش را محکم می زد به دیوار. خون از سر و صورتش سرازیر شده بود ولی هیچ چیز را احساس نمی کرد. فقط سرش را محکم می زد توی دیوار.

از شلمچه ما را آوردند اهواز و از آن جا بردند تهران. بیمارستان نجمیه، بیمارستان بقیه الله، بیمارستان مصطفی خمینی و بیمارستان جماران. برای مجروحتیم با گاز اعصاب نزدیک شش ماه بستری بودم.

در جبهه، وقتی رزمنده ها سر پست نگهبانی می رفتند، نفر بعدی را که نوبتش می شد، بیدار نمی کردند و خودشان جای بعدی هم بیدار می ماندند و نگهبانی می دادند. بچه ها با هم مثل برادر بودند. پوتین های همدیگر را واکس می زدند، لباس های همدیگر را می شستند، کسی نمی گفت این لباس کی است و آن لباس کی است. همه را با هم می شستند.

حال و هوای آن موقع خیلی خوب بود، پر از افتخار و عشق بود. شب عملیات همه حاضر بودند. همه می خواستند بروند جلو. همه عشق خط مقدم را داشتند. خط مقدم خیلی سخت بود. بچه ها توی جنگ دیده اند، خط مقدم شوخی نیست.همه این ها، مرا به جذب جبهه می کرد.

جانباز سعید ثعلبیسال 62 ازدواج کردم. یک هفته بعدش یک شب آمدند درِ خانه دنبالم و گفتند بیا برویم عملیات، من هم رفتم! عملیات خیبر بود، همان جا شیمیایی شدم. خانمم هم چیزی نمی گفت. می گفت: آزادی، برو.

شبها بیدار هستم

حالا هم خیلی سخت است. باید دارو بخورم تا اعصابم آرام بگیرد. عصبانی می شوم، خوابم نمی برد، شب ها بیدار هستم. گاز اعصاب مغز را داغان می کند، انگار یک چیزی توی سر آدم را می خورد. حالا شب و روز قرص می خورم، داروهایم هم همه خارجی هستند. هر شب باید از کپسول اکسیژن استفاده کنم و ...

خودمان راهمان را انتخاب کردیم. خودمان خواستیم و رفتیم و مجروح شدیم. من هم حالا با همین دردها تا آخر عمر ادامه می دهم. باید مردم بدانند، باید بچه ها بدانند. هرچه باشد باید بگویند که جانبازها ذخیره هشت سال دفاع مقدس هستند. باید بگویند که آنها که رفتند، خودشان را برای دین و ناموس و کشورشان فدا کردند.

حالا بچه ها مثل بچه های زمان جنگ نیستند. این بچه ها پرورش و هدایت می خواهند، باید کسی باشد که راه آنها که به جبهه ها رفتند را ادامه بدهد. این بچه ها باید از یک جایی شروع کنند، باید به کشورشان وفادار باشند. ایثار و فداکاری باید زنده بماند.

 

 

ما در زمان جنگ در حال دفاع بودیم. ما فقط از خاک خودمان دفاع می کردیم. فقط به فکر کشور خودمان بودیم، می خواستیم مرز خودمان را نگه داریم. خدا را شاهد می گیرم که باید مرزهایمان را با قدرت نگه داریم. همین حالا هم برای دفاع از وطنم، خودم حاضرم از روی مین رد بشوم و فدایی بشوم.

 

ورود به سایت

امروز41
دیروز166
این هفته292
این ماه1121
کل بازدیدکنندگان679822
Wednesday, 08 May 2024 02:39
Powered by CoalaWeb