اکـبر کـاراته پُـکیـد

Category: خاطرات طنز دفاع مقدس
Published on 14 December 2014
Written by Super User Hits: 4117

اکـبر کـاراته پُـکیـد

اکبر کاراته پاشو کرد توی یه کفش که هر گروهی که مسابقه رو باخت، کولی بده. همه گفتند نه. گفت: چرا، باید کولی بده. گفتند: باشه. بازی شروع شد و همهمه ای به پا شد، اما از بخت بد اکبر کاراته گروهش مسابقه رو باختند. حالا باید کولی می دادند و بچه ها رو تا دم سنگر فرمان دهی می بردند و می اومدند. هر کس سوار گردن کسی شد تا رسید به اکبر کاراته. آقای رادی شد قسمت او. آقای رادی صد و بیست کیلو بود. اکبر گفت: آقا، من می ترکم! و خواست فرار کنه. رادی یقه اش را گرفت و گفت: خودت خواستی. و سوارش شد. اکبر هر چه زور زد نتوانست بلند شود. بچه ها کمکش کردند. صورتش سرخ شده بود و داشت منفجر می شد. خودشو به زور جلو برد و رفت طرف کانال آب. رادی جیغ زد و خواست چیزی بگوید که اکبر رفت و با سر افتاد توی باتلاقای کنار آب. اکبر افتاد و رادی هم افتاد روش. اکبر داشت خفه می شد که احمدی داد زد: آهای، اکبر پُکید، خفه شد، کمکش کنید! و بعد دویدند و رادی رو از روی اکبر بلند کردند، اما اکبر هنوز هم دراز به دراز افتاده بود توی باتلاقا.

با تقدیر و تشکر از مرکز فرهنگی مطاف عشق وابسته به موسسه روایت سیره شهدا

با تقدیر و تشکر از گروه فرهنگ پایداری موسسه نرم افزاری روایت

 

آهـای دزد! جـنه!

Category: خاطرات طنز دفاع مقدس
Published on 14 December 2014
Written by Super User Hits: 3938

آهـای دزد! جـنه!

شب بود و اکبر کاراته می خواست آروم و بی سر و صدا بره خونه شون. می گفت: نباید پدر و مادرم رو اذیت کنم. در خونه شون بسته بود. خواست بخوابه پشت در که ترسید از سرما یخ کنه. به کله اش زد که از درخت کنار خونه بره بالا. با زور خودشو کشید بالا. رفت روی بام آغل. سگشون که دیدش، صداش همه جا رو پر کرد. اکبر کاراته ترسید. پایین را نگاه نکرد و همین جور پرید توی آغل که یک دفعه صدای بُزشون رفت به هوا، صاف افتاده بود روی بُز. حالا همه ی خونواده اش بیدار شده بودند و ریخته بودند توی آغل. همسایه ها هم از سر و صدای سگشون بیدار شده بودند و فانوس به دست اومده بودند تو کوچه. اکبر از ترس همه رفته بود زیر پالون الاغ و به خودش می لرزید. الاغ هم هی جفتک می زد و عرعر می کرد. کم کم همه درِ خونه جمع شده بودند که اکبر کاراته دوید و رفت زیر کرسی مادربزرگش. مادربزرگش هم هی داد می زد و می گفت: آهای دزد! آهای! جنه! خدایا این دیگه کیه رفته زیر کرسی؟ اکبر هم زیر کرسی می خندید. می گفت: می خواستم مادر و پدرمو بیدار نکنم، همه ی ده رو از خواب بیدار کردم! 

 

آقـای شـجـاع!

Category: خاطرات طنز دفاع مقدس
Published on 14 December 2014
Written by Super User Hits: 4045

آقـای شـجـاع!

بلدوزر را گذاشتیم کنار جاده. پتویی پهن کردیم کنارش و همه با هم خوابیدیم. باد خنکی می وزید. محمدرضا گفت: بچه ها یه گراز از لای نخل ها و نی ها نیاد رومون! اکبر کاراته گفت: بیاد. گراز که ترس نداره. مجید گفت: من که می ترسم. اکبر کاراته گفت: من که اصلاً نمی ترسم. هنوز حرفش تمام نشده بود که مجید جیغی زد و گفت: ننه، گراز گوشمو خورده! همه یک دفعه با جیغ مجید پریدیم بالا و مجید هی می زد به گوشش و می گفت: گوشم کنده شده! گوشمو گراز خورده! داشتیم به گوش مجید نگاه می کردیم که دیدیم کسی می دود و می گوید: خاک برسرا فرار کنید! حالاست که گراز تکه پاره‌تان بکنه. اکبر کاراته بود. آن سر جاده می رفت و جیغ و داد می کرد. گوش مجید را وارسی کردیم. گوشش سالم سرجاش بود. گفتم: دیوانه گوشت که هست. گفت: نمی دانم. چیزی گوشم را گاز گرفت. سر برگرداندیم. باد گوشه ی پتو را تند تند می زد بالا. مرتضی گفت: ترسو! مجید گفت: پس این گراز بوده، ها! اکبر کاراته که آمده بود جلوتر می گفت: نه، من خودم گراز را دیدم. گراز بود. مجید که از خنده ریسه می رفت. گفت: آقای شجاع! گراز کجا بوده! بازی درآوردم. می خواستم ببینم راستی راستی نمی ترسی! امّا اکبر کاراته هنوز هم می ترسید بیاید پیش ما!

 

 

والـیبـالیسـت هـای حرفـه ای

Category: خاطرات طنز دفاع مقدس
Published on 14 December 2014
Written by Super User Hits: 3965

والـیبـالیسـت هـای حرفـه ای

داشتیم والیبال بازی می کردیم که چند تا ارتشی با یک جیپ آمدند داخل مقر. به بچه ها که رسیدند آمدند پایین. اکبر کاراته دوید پیششان. یکی از ارتشی ها پرسید: مسئول این بچه های والیبالیست کیه؟ اکبر کاراته گفت: منم. ارتشی گفت: می خوایم با شما مسابقه بدیم. اکبر کاراته گفت: باشه، اشکال نداره. همه دور ارتشی ها و اکبر کاراته رو گرفته بودند. ارتشی گفت: کِی؟ اکبر کاراته گفت: جمعه ساعت پنج بعدازظهر. ارتشی ها که رفتند، صادقی گفت: تو غلط کردی که مسئول مایی! و از خنده ریسه رفت. اکبر کاراته گفت: مگه چیه! به من نمیاد مسئول شما والیبالیستای حرفه ای باشم؟

عصر جمعه بود. ارتشی ها یک طرف بودند و بچه های جهاد یک طرف. طرف جهادی ها شیر تو شیر بود. بیست سی نفر داخل زمین بودند. هر کسی دلش می خواست، می زد زیر توپ داور ارتشی بود. رو کرد به اکبر کاراته گفت: چرا شما این جوری بازی می کنید؟ اکبر کاراته گفت: برادر، جنگه! تازه جر نزن. بلد نیستید بازی کنید به ما چه! اکبر بلبل زبانی می کرد و ارتشیا فهمیده بودند ما اصلاً بازی بلد نیستیم، اکبر کاراته هم مسئولمان نیست و سرکارشون گذاشته، از خنده مرده بودند!!! 

 

سـوپـر طـلا

Category: خاطرات طنز دفاع مقدس
Published on 14 December 2014
Written by Super User Hits: 4014

سـوپـر طـلا

 

اکبر کاراته از تو خرابه های آبادان یه الاغ پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپر طلا!» الاغ همیشه ی خدا مریض بود و آب بینیش چند سانت آویزون. یک روز که اکبر کاراته برای بچه ها سطل سطل شربت می برد، الاغه سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده بود. حالا اکبر کاراته هی شربتا رو لیوان می کرد و می داد بچه ها و می گفت: بخورید که شفاست. کم کم بچه ها به اکبر کاراته شک کردند و فهمیدند که الاغ اکبر کاراته سرشو کرده داخل سطل شربت و نصفشو خورده. همه به آب آویزون شده ی بینی الاغ نگاه کردند و عق زدند. دست و پای اکبر کاراته رو گرفتند و انداختندش توی رودخونه ی بهمن شیر. اکبر کاراته که داشت خفه می شد، داد می زد و می گفت: ای الاغ خر! اگه مُردم، اگه خفه شدم توی اون دنیا جلوتو می گیرم؛ حالا می بینی! او جیغ و داد می کرد و بچه ها از خنده ریسه رفته بودند.

کسـی آبـرو ریـزی نکنـه!

همه دور تا دور سفره نشسته بودیم. از گرسنگی نمی دانستیم قاشق را بکنیم توی دهنمون یا توی چشامون. فرمانده مقر بالای سنگر نشسته بود. چند نفر آدم مهم با لباسای اتو کرده هم دوروبرش نشسته بودند. فرمانده قبلاً گفته بود از بالا می آیند برای بازرسی. آبروریزی نکنید. این روزهای آخر آموزشی آبروی منو بخرید.

غذایمان برنج بود و کباب. آشپز برای اولین بار خوش اخلاق شده بود. معاون مقر گاهی می خندید. اکبر کاراته گفت: کاشکی بازم بیاند! حاج بابایی می گفت: آره؛ بلکه نفسی تازه کنیم؛ مُردیم!

داشتیم حرف می زدیم که آشپز با یه فیس و افاده ای گفت: برادران عزیز، کسی هست که غذا بخواد؟ فرمانده دوست داشت همه با هم بگیم: نه خیر، سیر شدیم. دستتون درد نکنه! هنوز حرفش تمام نشده بود که همه با هم- هر سیصد نفر- بشقابامونو بردیم توی هوا و گفتم: مَن مَن! به من بده! من بازم می خوام! ما جیغ و داد می کردیم و فرمانده هر چه آبرو پیش بالایی ها داشت از بین بردیم. 

 

Page 1 of 2

ورود به سایت

امروز13
دیروز152
این هفته845
این ماه499
کل بازدیدکنندگان679200
Saturday, 04 May 2024 03:02
Powered by CoalaWeb